در زمانهاي قديم ، خروسها سرور و رئيس گربه ها بودند و گربه ها به خاطر تاج قرمزي كه روي سر خروسها بود ، از آنها ميترسيدند و فرمانهايشان را اطاعت ميكردند ! هميشه خروسها گربه ها را تهديد ميكردند و به آنها مي گفتند : اگر دستورات ما را اجراء نكنيد با آتشي كه روي سرمان داريم ، خانه هايتان را آتش مي زنيم ! هر لحظه ، ترس از خروسها ، در وجود گربه ها بيشتر و بيشتر مي شد ، تا اينكه يك شب ، آتش چراغ خانۀ گربه ها خاموش شد و نمي دانستند چكار كنند ! يكي از بچه گربه ها فكري به ذهنش رسيد ، به پدرش گفت : « من به قلعة خروسها مي روم و از آنها خواهش مي كنم كمي آتش به من بدهند ! مادر بچه گربه ، گفت : ممكن است خروسها از اينكه بيدارشان ميكني عصباني بشوند و جانت به خطر بيفتد ! بچّه گربه گفت : مادر جون ، من آرام و آهسته ، كنار خروس پادشاه مي روم ، هيزم را به تاج آتش او نزديك مي كنم و كمي آتش مي آورم ، مواظب هستم كه بيدار نشود . وقتي كه آرام آرام به خروس پادشاه ، نزديكتر شد ، هيزم را به تاج خروس نزديكتر كرد ولي هر چه آن را به تاج خروس مي زد ، روشن نمي شد ، تعجب كرد ، دستش را با احتياط نزديك برد و تاج خروس را لمس كرد ، سرد سرد بود ، خوشحال و خندان به طرف خانه به راه افتاد ، در حاليكه شادي مي كرد و مي دويد ، فرياد مي زد : آتش تاج خروسها خاموش شده ! گربه ها همه با هم به طرف قلعة خروسها به راه افتادند و هر كدام از آنها تاج يكي از خروسها را لمس كرد ، يكدفعه خروسها از خواب بيدار شدند و فرياد زدند : « الان مي آئيم خودتان و خانه هايتان را آتش مي زنيم .» گربه ها مي خنديدند و مي گفتند : ديگر گول تاج شما را نمي خوريم ! از آن روز به بعد ، ديگر اين خروسها بودند كه از دست گربه ها فرار مي كردند !
نظرات شما عزیزان: